×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

خاموشی

دلتنگی ها

نیم داستانی از مثنوی

آن یکی میگفت خواهم عاقلی    مشورت آرم بدو در مشگلی

غریبه ای در شهر وارد میشود و بدنبال شخصی عاقل وفرزانه میگردد تا مشکلش را او مگر حل کند   مردم به او گفتند در این شهر هیچ فرزانه ای وجود ندارد غیر از آن دیوانه که در خرابه ها منزل دارد
آن یکی گفتش که اندر شهر ما     نیست عاقل جز که آن مجنون نما
ودر حقیقت اوست ان عاقل واز شر مردمان احمق خود را به دیوانگی زده است که ایمن از انها بماند
کس نداند از خرد اورا شناخت       چونک او مر خویش را دیوانه ساخت
غریبه اورا دید ودرخواست حل مشکلش را نمود وراز کار او را پرسیددر پاسخ شنید
گفت رو زین حلقه   کین در باز نیست      باز گرد امروز روز راز نیست
گر مکان را ره بدی در لامکان         همچو شیخان بودمی من بر دکان
 
شنبه 22 مرداد 1390 - 9:53:55 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

www.cloob.com/mohsenhacker

ارسال پيام

یکشنبه 23 مرداد 1390   6:48:24 PM

فریبی بیش نیست عشق٬

امان!

اگر از دهان تشنه و مکندهء دشت

اگر از ستیز ِ صخره های سترگ ِ راه

اگر ازخورشید و سوزندگی ِ آه٬

خبرت ندهد

http://taha2011.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 23 مرداد 1390   6:14:23 PM

لذت بردم زیبا بود

www.cloob.com/mohsenhacker

ارسال پيام

یکشنبه 23 مرداد 1390   1:45:17 PM

dorood dadash.